دوپارتی (درخواستی نیست)
موضوع : وقتی بابات نمیخواد دوست پسر داشته باشی ولی تو ...
ویو ا.ت
امروز با جیمین قرار داشتم و الانم دارم آماده میشم ... الان ۳ماه از قرار گذاشتم ما میگذره و خیلی همدیگه رو دوست داریم ... ولی خانوادم نمیدونن .... چون بابام از اینکه دوست پسر داشته باشم بدش میاد ... ولی خب چیکار میشه کرد ... تا الان فقط داداشم جین میدونه که دوست پسر دارم ...... بلاخره آماده شدم و به سمت کافه ی که قرار بود بریم حرکت کردم ... وقتی رسیدم دیدم جیمین نشسته و منتظرمه بهش نزدیک شدم که بلند شد ...
-خیلی خوشگلی مثل همیشه
میز و برام عقب کشید که نشستم ... گل رز سفید برام گرفته بود و دادش به من
-بفرمایید گل برای گل
+(لبخند ) سلام جیمینااا
-سلام جوجه .... چطوری
+خوبم ... گفتی میخوای یه چیزی بهم بگی
-خب راستش من .... اوففف یعنی خانوادم میخوان با یه دختری ازدواج کنم ... و امشب قراره بریم خواستگاری ولی من نمیخوام .. من تو رو دوست دارم .. ولی از یه طرف هم خودت نمیخوای به خانوادم بگم با همیم من واقعا نمیدونم باید چیکار کنم ...
+یعنی چی .... میخوای بری خواستگاری دختره
-نه نمیخوام .. حتی دختره رو هم ندیدم ... به اجبار خانوادمه..... من واقعا دوست دارم .... فقط میخوام بدونم اگه با اون دختره ازدواج کنم بازم باهام میمونی
+شوخی میکنی دیگه نه ... من با موندن با تو زندگی اون دختری که باهاش ازدواج میکنی رو نابود میکنم .. ببخشید ولی من نمیتونم زندگی یکی دیگه رو خراب کنم...
گل رو روی میز گذاشتم و از کافه بیرون زدم ... اشکام نمیزاشتن راه و ببینم ... به زور خودم و به خونه رسوندم
مامان ا.ت : دخت.....
+مامان حالم خوب نیست بعدا
به اتاقم رفتم و خودم و روی تخت انداختم و سرم و توی بالشت فرو کردم.... اشکام بالشت و خیس کرده بود ... که صدای باز شدن در اومد
+مامان گفتم ک....
#منم مامان گفت حالت خوب نیست بهت سر بزنم و خب ....(علامت جین#)
+خب چی
#اوففف ... امشب برات خواستگار میاد ... مامان گفت بگم آماده بشی
+ برو بیرون ... نمیخوام به مامانم بگو بهشون بگه نیان.. خودت که دلیلش و میدونی
#به هر حال من بهت گفتم
با صدای بسته شدن در سرم و از بالشت برداشتم ... چرا این اتفاقا برام میوفته.... نمیدونم چند ساعت گذشته بود که ... مامانم صدام کرد و گفت مهمونا اومدن .. اصلا حوصله نداشتم ... فقط صورتم و شستم و رفتم پایین .. که دیدم یه خانم و آقا به همراه یه پسر روی کاناپه نشسته بودن و با مامان و بابام حرف میزدن ... پسری که نشسته بود معلوم بود ۴۰ یا ۳۰ سالشه یعنی میخوان منو بدن به این .... مامانم بهم گفت که برم قهوه درست کنم.. با بی حوصلگی .. شروع به درست کردن قهوه کردم... این چه زندگیه من دارم آخه... قهوه ها رو بردم ... و به همه دادم و منم کنار مامانم نشستم که ...
ویو ا.ت
امروز با جیمین قرار داشتم و الانم دارم آماده میشم ... الان ۳ماه از قرار گذاشتم ما میگذره و خیلی همدیگه رو دوست داریم ... ولی خانوادم نمیدونن .... چون بابام از اینکه دوست پسر داشته باشم بدش میاد ... ولی خب چیکار میشه کرد ... تا الان فقط داداشم جین میدونه که دوست پسر دارم ...... بلاخره آماده شدم و به سمت کافه ی که قرار بود بریم حرکت کردم ... وقتی رسیدم دیدم جیمین نشسته و منتظرمه بهش نزدیک شدم که بلند شد ...
-خیلی خوشگلی مثل همیشه
میز و برام عقب کشید که نشستم ... گل رز سفید برام گرفته بود و دادش به من
-بفرمایید گل برای گل
+(لبخند ) سلام جیمینااا
-سلام جوجه .... چطوری
+خوبم ... گفتی میخوای یه چیزی بهم بگی
-خب راستش من .... اوففف یعنی خانوادم میخوان با یه دختری ازدواج کنم ... و امشب قراره بریم خواستگاری ولی من نمیخوام .. من تو رو دوست دارم .. ولی از یه طرف هم خودت نمیخوای به خانوادم بگم با همیم من واقعا نمیدونم باید چیکار کنم ...
+یعنی چی .... میخوای بری خواستگاری دختره
-نه نمیخوام .. حتی دختره رو هم ندیدم ... به اجبار خانوادمه..... من واقعا دوست دارم .... فقط میخوام بدونم اگه با اون دختره ازدواج کنم بازم باهام میمونی
+شوخی میکنی دیگه نه ... من با موندن با تو زندگی اون دختری که باهاش ازدواج میکنی رو نابود میکنم .. ببخشید ولی من نمیتونم زندگی یکی دیگه رو خراب کنم...
گل رو روی میز گذاشتم و از کافه بیرون زدم ... اشکام نمیزاشتن راه و ببینم ... به زور خودم و به خونه رسوندم
مامان ا.ت : دخت.....
+مامان حالم خوب نیست بعدا
به اتاقم رفتم و خودم و روی تخت انداختم و سرم و توی بالشت فرو کردم.... اشکام بالشت و خیس کرده بود ... که صدای باز شدن در اومد
+مامان گفتم ک....
#منم مامان گفت حالت خوب نیست بهت سر بزنم و خب ....(علامت جین#)
+خب چی
#اوففف ... امشب برات خواستگار میاد ... مامان گفت بگم آماده بشی
+ برو بیرون ... نمیخوام به مامانم بگو بهشون بگه نیان.. خودت که دلیلش و میدونی
#به هر حال من بهت گفتم
با صدای بسته شدن در سرم و از بالشت برداشتم ... چرا این اتفاقا برام میوفته.... نمیدونم چند ساعت گذشته بود که ... مامانم صدام کرد و گفت مهمونا اومدن .. اصلا حوصله نداشتم ... فقط صورتم و شستم و رفتم پایین .. که دیدم یه خانم و آقا به همراه یه پسر روی کاناپه نشسته بودن و با مامان و بابام حرف میزدن ... پسری که نشسته بود معلوم بود ۴۰ یا ۳۰ سالشه یعنی میخوان منو بدن به این .... مامانم بهم گفت که برم قهوه درست کنم.. با بی حوصلگی .. شروع به درست کردن قهوه کردم... این چه زندگیه من دارم آخه... قهوه ها رو بردم ... و به همه دادم و منم کنار مامانم نشستم که ...
- ۱۵.۸k
- ۲۸ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط